معنی رشته کوهی در تبریز

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

تبریز

تبریز. [ت ِ] (اِ) سفره. (لسان العجم شعوری ورق 299 الف) (ناظم الاطباء). نطع. (ناظم الاطباء):
چنانکه عام شده نعمت فراوانش
به پیش مردم و حیوان همی کشد تبریز.
ابوالمعانی (از لسان العجم ایضاً).
|| میز و کرسی. || نشیمن. (ناظم الاطباء). || نام شعبه ای از موسیقی. (غیاث اللغات).

تبریز. [ت َ] (اِخ) نام شهری است در آذربایجان در اقلیم پنجم... و مردم آنجا اکثر آهنگرند و جلال الدین سیوطی در لب الالباب نوشته که تبریز بالکسر شهری است قریب آذربایجان و این معرب آن است. (غیاث اللغات). هدایت در انجمن آرا گوید: در شمال مغرب ایران واقع شده است و از شهرهای معظم بوده بواسطه ٔ محاربات سپاه ایرانی و عثمانی و زلزله های مکرر ویرانی یافته اکنون دویست هزار خلق در آنجا موجودند. در سال گذشته که 1283 هَ. ق. بود بمرض وبای عام صد هزار خلق هلاکت یافتند و ما بجانب سراب و اردبیل فرار نمودیم. باری مقابر اولیاء در آن شهر بسیار بوده، آب و هوای سازگار دارد. اکنون چند سال است که ولیعهد پادشاه در تبریز حکمران است، فقیر بحکم شاهنشاه در خدمتش بسر میبرد. (انجمن آرا). لقب آن، دارالسلطنه. (نسخه ٔ خطی لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانه ٔ مؤلف). نام بزرگترین شهر ایالت آذربایجان. (فرهنگ نظام). شهرستان تبریز یکی از شهرستانهای آذربایجان و مرکز استان سوم کشور است، از شمال محدود است بشهرستان مرند و اهر، از جنوب بشهرستان مراغه، از خاور بشهرستان سراب و میانه و از باختر بدریاچه ٔ ارومیه و خوی.
آب و هوا: هوای کنار دریاچه ٔ ارومیه معتدل نسبهً گرم و مالاریایی است وقسمتهای جلگه، معتدل ولی قسمتهای کوهستانی آن معتدل و سردسیر است.
ارتفاعات: کوه سهند در جنوب تبریز از باختر، ازکنار دریاچه ٔ ارومیه به خاور تا کمر قاسم داغ در خاور بستان آباد امتداد یافته و بلندترین قله ٔ آن حرم داغ به ارتفاع 3700 متر و کوه قاسم داغ به ارتفاع 2500متر در خاور بستان آباد است. کوه میشاب یا میشوداغ که خطالرأس کوه مزبور است حد مرزی شهرستان مرند و تبریز بوده و بلندترین قله ٔ آن علمدار به ارتفاع 3200 متر و دیگری اوزون یل 2800 متر میباشد و بعلاوه کوههای منفرد کوچک دیگری نیز در داخل شهرستان وجود دارد از آن جمله اند: کوه عون بن علی در شمال خاوری شهر به ارتفاع 1800 متر که مقبره ٔ شاهزاده عون بن علی از اولادحضرت امیر (ع) در آن واقع است و زیارتگاه میباشد. کوه پکه چین در شمال تبریز به ارتفاع 2500 متر که تلخه رود (آجی چای) از وسط این کوه و کوه عون بن علی عبور مینماید و کوه مرو در شمال باختری شهر تبریز و خاور صوفیان به ارتفاع 2250 متر میباشد.
گردنه: گردنه های مهم این شهرستان یکی گردنه ٔ شبلی است که بر سر راه تهران و تبریز و در جنوب قریه ٔ شبلی واقع و به ارتفاع 1650 متر است. دیگری گردنه ٔ پایان در سر راه اهر و تبریز در کوه عون بن علی به ارتفاع 1600 متر میباشد و غیر از این دو، گردنه های دیگری هم هستند که در سر راههای مالرو دهات واقع شده اند، مانند: گردنه ٔ امیری داغ و گردنه ٔ طرزم.
رودخانه: علاوه بر رودهائی که در بخش های شهرستان تبریز جاری میباشند در داخل شهر دو رود نسبهً بزرگ جریان دارد که یکی آجی چای یا تلخه رود است که از دامنه های جنوبی قوشه داغ واقع در شمال بخش آلان برآغوش از شهرستان سراب و دامنه های شمالی بزکش حد مرزی بین شهرستان سراب و میانه سرچشمه گرفته از وسط ارتفاعات عون بن علی و کوه پکه چین از شمال شهر تبریز و بخش اسکو عبور نموده و در دو هزارگزی جنوب خورخوره به دریاچه ٔ ارومیه میریزد. دیگری رود میدان چای یا میدانرود است که از دامنه های جنوبی کوه عون بن علی (در مواقع بارانی) سرچشمه گرفته از وسط شهر عبور نموده در شمال حکم آباد به تلخه رود ملحق میشود.
معادن: شهرستان تبریز مانند سایرشهرستانهای استان سوم یک شهرستان زراعتی است ولی دارای منابع زیرزمینی مهمی میباشد که فقط از بعضی معادن آن بطور غیر مکانیزه استفاده میشود از جمله:
1- معادن زغال سنگ در حومه ٔ جنوب خاوری شهر (باغمیشه).
2- معادن زرنیخ در حومه ٔ خاور تبریز. (بارنج).
3- معدن نمک در دهات کنار دریاچه ٔ ارومیه که از آب دریا استخراج میکنند.
4- معدن خاک رس در قریه ٔ لیقوان از دهستان سهندآباد که برای تهیه ٔ ظروف سفالی بکار میرود.
بعلاوه دارای منابع زیرزمینی دیگری هم میباشد که هنوز اقدام به استخراج آنها نشده است مانند طلا، مس، زغال سنگ، نفت. در ناحیه ٔ بستان آباد تبریز آبهای معدنی گوگردی و فسفاته نیز وجود دارد.
صنایع: در تاریخها و سفرنامه های خارجی شهر تبریز بواسطه ٔ تجارت و صنعتش با عثمانیها و گرجیها و روسها و کشور هندوستان یک شهر صنعتی و تجارتی معرفی شده است حتی در دوره ٔ مغول که مرکز حکومت بود مورد نظردول همجوار قرار گرفته و بیشتر صنعتگران و بازرگانان در این شهر جمع میشدند. بعدها هم صاحبان ثروت پیشرو سایرین گردیده اقدام به تأسیس کارخانه های مهمی نمودند که هم از لحاظ مرغوبیت اجناس و محصولات و هم از لحاظ تولید ثروت و رفع بیکاری و فقر عمومی قابل اهمیت بودند که متأسفانه وقایع شهریور رشته ٔ کار این کارخانه ها را هم مانند کارهای دیگر از هم گسیخته و در عرض این مدت نتوانستند سیر طبیعی خود را در پیشرفت دنبال کنند و عده ای از کارخانه ها هم در اثر سوء جریان اقتصادی تعطیل گردیدند.
صنایع عمده ٔ شهرستان تبریز، فرش بافی و پارچه بافی (دستی و ماشینی) است.
سازمان اداری: شهرستان تبریز از 6 بخش تشکیل شده است: بخش بستان آباد که دارای 4 دهستان و 191 آبادی و 95403 تن سکنه است. بخش اسکو دارای 3 دهستان و 65 آبادی و 51549 تن سکنه است. بخش دهخوارقان دارای 4 دهستان و 45آبادی و 39459 تن سکنه است. بخش شبستر دارای 5 دهستان و 71 آبادی و 85620 تن سکنه است. بخش سراسکند دارای 2 دهستان و 179 آبادی و 68238 تن سکنه است. بخش خداآفرین دارای 2 دهستان و 103 آبادی و 13433 تن سکنه است. موقعیت بخش خداآفرین ایجاب مینمود که تابع شهرستان اهر باشد ولی بواسطه ٔ مرزی بودن تابع شهرستان مرکزی استان سوم (تبریز) محسوب گردید.
راهها: شوسه ٔ طهران و تبریز از بخش بستان آباد و خود شهر عبور نموده در شهرستان مرند بدو شعبه ٔ شمالی و باختری مجزا میگردد. که راه شمالی بجلفا، مرز ایران و شوروی میرسد و راه باختری به ارومیه منتهی میشود که از طریق رواندوز بعراق مربوط میگردد. بغیر از راه مزبور شهرستان تبریز با بخشهای تابعه ٔ خود غیر از خداآفرین بوسیله ٔ جاده ٔ شوسه ارتباط دارد وخود بخشها هم دارای جاده های شوسه بوده و بهم مرتبط میشوند. هم چنین راه آهن جلفا و تبریز که در شمال شهردارای ایستگاه بوده و این خط در صوفیان بدو قسمت منقسم میگردد که یکی بجلفا و دیگری بشرفخانه منتهی میشود و بعلاوه خط آهن سرتاسری ایران که تا میانه امتدادیافته بود از جنوب شهرستان از بخش سراسکند شهرستان مراغه دهخوارقان و از باختر شهر تبریز عبور کرده براه آهن جلفا تبریز متصل شده است که بدین طریق راه آهن ایران با راه آهن های اروپا ارتباط یافته است.
شهر تبریز مرکز شهرستان و استان سوم که در 628 هزارگزی شمال باختری تهران و 50 هزارگزی شمال کوه سهند و 135 هزارگزی جنوب خاوری جلفا (مرز ایران و شوروی) و 55 هزارگزی خاور دریاچه ٔ ارومیه واقع است. مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر میباشد:
طول 46 درجه و 23دقیقه. عرض 38 درجه و 15 دقیقه و ارتفاع آن از سطح دریا 1400 متر میباشد. اختلاف ساعت با تهران 25 دقیقه و 4 ثانیه است و بنابراین ساعت 12 تبریز، ساعت 12 و25 دقیقه و 4 ثانیه ٔ طهران است.
بنای اولیه ٔ شهر را برخی به خسرو کبیر پادشاه ارمنستان که معاصر اردوان چهارم پادشاه اشکانیان است نسبت میدهند. این دو با هم از سلسله ٔ اشکانیان و دوست بودند. چون اردشیر سر سلسله ٔ سلاطین ساسانی با چند تن متفق گردیده و اردوان را بقتل رساندند، خسرو بخونخواهی اردوان با اردشیر بجنگ برخاسته و پس از ده سال محاربه اردشیر به سرحد هندوستان فرار میکند و خسرو هنگام مراجعت در ایالت آتروپاتین (آذربایجان) که متصل بسرحد ارمنستان بود شهری بنا نمودبه اسم داوریژ (در زبان ارمنی معنی انتقام دارد) که بعداً از کثرت استعمال به تاوریژ مبدل و در اثر اختلاط کلمات عرب و عجم ژ تبدیل به ز شده تاوریز گفتند که آنهم در زبان عامیانه به توریز مبدل شد که همان تبریز میباشد. حمداﷲ مستوفی مورخ ایرانی تبریز را قبهالاسلام و از بناهای زبیده خاتون زن هارون الرشید میداندکه در سال 175 هَ. ق. بنا نموده و در عهد متوکل عباسی بسال 240 هَ. ق. بر اثر زلزله خراب و بوسیله ٔ خود او تجدید بنا گردیده و 190 سال بعد از آن در سال 430 هَ. ق. بواسطه ٔ زلزله ای که قبلا بوسیله ٔ ابوطاهرمنجم شیرازی پیشگوئی شده بود خراب و در حدود 40 هزار نفر از ساکنین شهر تلف شدند تا اینکه در سنه ٔ 435 هَ. ق. ابن محمد پسر رواد ازدی که از جانب خلیفه حاکم آن دیار بود به صلاح دید منجمین به تجدید بنای شهر اقدام نمود که بر طبق پیش گوئی منجم در یک ساعت سعد از سال مزبور بنای شهر را گذاشتند که دیگر از زلزله خرابی حاصل نشود این شهر در حمله ٔ مغول هم بواسطه ٔ حسن استقبال حکمرانان وقت از لشکر مغول از آسیب حمله ٔ خانمانسوز آنها در امان ماند ولی بعدها بر اثر سیل وزلزله و اغتشاشات داخلی چندین مرتبه خراب گردید. درتحولات بیست ساله ٔ اخیر اقدام بتوسعه و آبادی شهر بعمل آمد و بواسطه ٔ احداث باغهای گردش و خیابانها و ساختمانها در آبادی شهر کوشش گردید و فعلاً دارای خیابانهای اسفالته است که مهمترین آنها خیابانی است تقریباً خاوری و باختری از یک طرف بجاده ٔ تهران و از طرف باختر دو شعبه شده یک شعبه به ایستگاه راه آهن و شبسترو یک شعبه به شهرستان مرند و جلفا منتهی میشود. در این خیابان یک گردشگاه که قبلاً قبرستان گجل نامیده میشد بباغ عمومی تبدیل شده که باغ گلستان نام دارد و باغ ملی ارک که دیوار تاریخی ارک علیشاه در کنار آن قرار دارد بنای شهرداری در چهارراه شاهپور قرار گرفته است. دیگر خیابانی است شمالی و جنوبی از شمال بمیدان توپخانه که بناهای شهربانی، استانداری، بانک ملی و دارائی در آن واقع است و از جنوب به پادگان نظامی منتهی میشود. خیابان لیل آباد شمالی و جنوبی است خیابان فردوسی از جلو باغ ملی تا بازار امتداد دارد و خیابان خاقانی یا ستارخان فعلی از روی پل شاهی که جدیداً با اسلوب فنی و بتون ساخته شده است عبور نموده به ناحیه ٔ شتربان در جنوب شهر میرسد و چندین خیابان فرعی و کوچک دیگر مانند تربیت و حافظ و منصور که خیابان اخیر هم پلی روی رودخانه ٔ میدان چای به اسم پل منصور دارد. آب آشامیدنی شهر تصفیه شده و بوسیله ٔ لوله کشی تأمین میشود و منبع آب در جنوب خاوری شهر نزدیک دروازه ٔ تهران قرار گرفته و روشنائی شهر بوسیله ٔ برق شهرداری و کارخانه ٔ کبریت سازی توکل و کارخانه های شخصی دیگر مانند کارخانه ٔ مهتاب تأمین میشود که بهیچوجه تکافوی روشنائی شهر را نمیکنند.
بناهای تاریخی شهر: گرچه شهر تبریز بواسطه ٔ اهمیتش اغلب مورد نظر سلاطین و قبایل جنگجو بود، بعضی در ترمیم و برخی در خرابی آن کوشیدند و دشمنان تمدن اقدامات و زحمات یکعده مردان نامی و سلاطین بزرگ را طعمه ٔ حرص و آز خود کردند و علاوه بر این آسیب های بشری بلایای آسمانی از قبیل سیل و زلزله هم در از بین بردن علائم تمدن این شهر مؤثر بود ولی با این همه حوادث بناهای تاریخی آن بحرص و طمع غارتگران هنوز هم چشمک میزند. از بناهای معروف شهر بنای مسجد و ارک علیشاه است که عده ای به تاج الدین علیشاه وزیر غازان خان مغول نسبت میدهند. طاق آن شبیه طاق کسری و خرابه ٔ آن در باغ ملی شهر باقی است.
مسجد کبود: از بناهای جهانشاه ترکمان سلیمی از ملوک قره قویونلوی آذربایجان و تاریخ بنای آن بخط ثلث بعبارت فی رابع ربیع اول سنه ٔ سبعین و ثمانمائه اقل العباد نعمهالدین محمدالنواب در چهارم ربیعاول سنه ٔ 780 هَ. ق. را میرساند. کاشیهای آن در نوع خود مهم ولی بخارج برده شده است.
امامزاده سیدحمزه و امامزاده صاحب الامر و امامزاده عون بن علی از بناهای تاریخی و زیارتگاهند، و مسجد جمعه استاد شاگرد جزء آثار باستانی است.
کارخانه ها: دارای یک کارخانه ٔ مهم پارچه ٔ پشمی و پتو و کاموابافی پشمینه و کارخانه ٔ نخ و پارچه و اجناس نخی و پشمی بنام بوستان و ظفر و بافندگی آذربایجان و چندین کارخانه ٔ کش بافی و جوراب بافی و دو کارخانه ٔ چرمسازی بنام خسروی و ایران و دو کارخانه ٔ کبریت سازی توکل و ممتاز و دو کارخانه ٔ صابون سازی و دو کارخانه ٔ نوشابه سازی و کارخانه ٔ آردسازی و فرش بافی که رویهمرفته 20 کارخانه ٔ مهم به ثبت رسیده است که کارگران آنها بیمه و مشمول قانون کار میباشند و تعدادی زیاد کارخانه های منفرد فرش بافی، قیطان بافی و ملیله بافی، که این کارخانه ها در منازل و کاروانسراها دایر است و کارگران آنها مشمول قانون کار نمیباشند.
فرهنگ: در حدود 50 باب دبستان و 13 باب دبیرستان 3 کلاسه، 2 باب دبیرستان 5 کلاسه، 5 باب دبیرستان 6 کلاسه، 2 باب دانشسرا و یک باب دانشسرای عالی دارد و از دانشگاه هم شعبه ٔ پزشکی و ادبیات و کشاورزی دائر میباشد. توضیح آنکه آمار فوق از لحاظ دخترانه و پسرانه یکجا نوشته شده 4 باب کودکستان و یک هنرستان صنعتی نیزدارد.
بهداشت: دارای یک بیمارستان شیروخورشید 85 تختخوابی و بیمارستان راه آهن 10 تختخوابی و 5 بیمارستان دولتی که جمعاً 174 تختخواب دارند و بیمارستان کودکان و زایشگاه نسوان که هر کدام 40 تختخواب و زایشگاه شیر و خورشید 65 تختخواب دارند و 4 باب بیمارستان و زایشگاه خصوصی که جمعاً دارای 35 تختخوابند. تبریز مرکز کلیه ٔ ادارات دولتی مربوط به استان سوم و پادگان نظامی و هنگ ژاندارمری و دارای ایستگاه بیسیم و رادیو وفرودگاه هواپیمائی و ایستگاه راه آهن است و دارای باغهای میوه از قبیل گیلاس، سیب، آلبالو، گوجه و به و باغهای انگور میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).تبریز در گوشه ٔ شرقی جلگه ٔ رسوبی همواری واقع شده که مساحتش تقریباً 55 * 30 کیلومتر مربع میباشد این جلگه شیب ملایمی بسوی ساحل شمال شرقی دریاچه ٔ ارومیه دارد و بوسیله ٔ چند رودخانه آبیاری میشود که مهمترین آنها آجی چای (تلخ رود) است که از سمت جنوب غربی کوه سولان (سبلان) سرچشمه میگیرد و پس از عبور از محاذات قراجه داغ یعنی حد شمالی تبریز، وارد جلگه شده از شمال غربی شهر میگذرد. مهران رود (میدان چای کنونی) که در وسط شهر جاری است از سمت چپ به تلخ رود ملحق میشود.
ارتفاع اطراف مختلف تبریز را طبق نقشه ٔ جغرافیایی روسی میتوان بین 1350 تا 1500 متر دانست و در ناحیه ٔ شمال شرقی شهر کوه عینلی - زینلی (زیارتگاه عون بن علی و زیدبن علی) بچشم میخورد که ارتفاعش 1800 متر است و بمثابه ٔ رشته ای است که سلسله ٔ جبال قراجه داغ را که در شمال و شمال شرقی واقع شده بدامنه ٔ کوه سهند که مرتفعترین قللش در حدود 3547 متر میباشد متصل میکند (این کوه تقریباً در پنجاه کیلومتری جنوب شهر قرار دارد) چون قراجه داغ منطقه ٔ کوهستانی و کم حاصل و کم جمعیت است و کوه بزرگ سهند تمام فاصله ٔ بین تبریز و مراغه را اشغال کرده است لذا تبریز یگانه راه مناسب برای مواصلات بین شرق (امتداد آستارا [واقع بر کرانه ٔ بحر خزر]، اردبیل، تبریز و طهران، قزوین، میانه، تبریز) و غرب (امتداد طرابوزان، ارزروم، خوی، تبریز) و شمال (امتداد: تفلیس، ایروان، جلفا، مرند، تبریز) میباشد.
بالاخره چون دامنه های کوه سهند معبر بسیارباریکی بر کرانه ٔ شرقی دریاچه ٔ ارومیه ایجاد کرده لذا راه مواصلات بین شمال (ماوراء قفقاز، قراجه داغ) و جنوب (مراغه، کردستان) باید از تبریز بگذرد.
تبریز بجهت موقع جغرافیایی ممتازش مرکز استان حاصلخیز و وسیع آذربایجان (واقع بین ترکیه و ماوراء قفقاز روسیه ٔ شوروی) و یکی از شهرهای پرجمعیتی است که میان استانبول و هند واقع شده (و جز تفلیس و تهران و اصفهان و بغداد که از همین قبیل بشمار میروند) هیچ شهری بپای آن نمیرسد. شماره ٔ ساکنین تبریز در حدود 200000 تن است هوای تبریز در زمستان سخت است و در آن برف فراوان میبارد و در تابستان بعلت نزدیکی کوه سهند و وفور باغهای اطراف، هوا معتدل و ملایم میگردد. هوای شهر بطور کلی سالم است و شیوع بیماری وبا و حصبه مربوط بمراعات نشدن بهداشت عمومی است کثرت وقوع زمین لرزه یکی از خصوصیات تبریز بشمار میرود. شگفت آورترین زمین لرزه ها در سال 224 هَ. ق. / 858 م و در سال 434 هَ. ق. / 1042 م اتفاق افتاده است. زمین لرزه ٔ اخیر را ناصرخسرو در کتاب (سفرنامه ٔ) خود ذکر کرده است و ابوطاهر منجم شیرازی وقوع آن را قبلاً خبر داده بود... جنبش و حرکت خفیف زمین تقریباً هر روز در تبریز حادث میشود و آن را بفعالیت آتش فشانی کوه سهند نسبت میدهند اما «خانیکوف » اکثر این جنبشها را از اختلاف تغییر محل خودبخود طبقات زمین میداند. در عهد ناصرالدین شاه باروهای شهر بکلی از بین رفت... بدین جهت قسمتی از شهر که موسوم بقلعه (شامل محلات: چارمنار، سرخاب، دوه چی، ویجویه [عامیانه: ورجی]، مهادمهین [عامیانه: میارمیار]، نوبر، مقصودیه و غیره) بود اکنون از قسمت بیرون حصار (محلات: اهراب: لیل آباد [عامیانه: لیلاوا]، چرنداب، خیابان، باغمیشه... الخ) جدا نیست و همچنین قصبات حومه ٔ قدیم واقع در سمت مغرب شهر (امیرخیز، چوست دوزان، حکم آباد [عامیانه هکماوار]، قراملک، قراآغاج، آخونی، کوچه باغ، خطیب) و مارالان (واقع در سمت جنوب شرقی) بشهر ملحق شده است و شهر از سمت غرب و جنوب غربی توسعه پیدامیکند...
اسم آن:
نام این شهر همچنانکه در معجم البلدان یاقوت ج 1 ص 822 آمده تِبریز تلفظ میشده است. و یاقوت در این تسمیه به ابوزکریای تبریزی (شاگرد ابوالعلاء مصری 363- 449 هَ. ق.) که بیک لهجه ٔ محلی ایرانی صحبت میکرد استناد میکند. (ن ک: السمعانی. کتاب الانساب، مجموعه ٔ گیب، ماده ٔ التنوخی) و سیداحمد کسروی تبریزی در آذری یا زبان باستان آذربایگان. طهران، 1304 هَ. ش. ص 11 نویسد: تلفظ تبریز بکسر تاء یکی از خصایص لهجه ٔ منسوب به خزرها است اما یگانه تلفظ کنونی تبریز بفتح تاء میباشد و در خود تبریز بر وفق لهجه ٔ ترکی آذری بطور مقلوب یعنی تربیز تلفظ میشود. منابع ارمنی این تلفظ را بفتح اول تأئید میکنند، «فاوست » بیزانسی (در قرن چهارم) آن را «تورژ» و «تورش » نوشته و «آسولیک » (در قرن یازدهم میلادی) «تورژ» و «واردان » (در قرن چهاردهم) «تورژ» و «دورژ» ذکر کرده است. و گویا تسمیه ٔ اخیر از لهجه ٔ عامیانه ٔ ارمنی مشتق شده و اصل کلمه «د - ای - ورژ» میباشد که معنی «این برای انتقام است » دارد... پس هم منابع ارمنی تأئید میکند که نام شهر درقرن پنجم (بلکه چهارم) میلادی «تورژ» بود و هم بپارسی «تورز» تلفظ کرده اند و آن در زبان فارسی متداول بمعنی «تب ریز» و «تب پنهان کن » و بقول اولیا چلبی «ستمه دوکوجو» است و احتمال میرود این تسمیه یعنی «پنهان کننده ٔ تف و گرما» با جنبش های آتشفشانی کوه سهند مربوط باشد [و همچنین به تپریز که نام معبری است بین بایزید و وان...]. و خط ارمنی خصوصیات لهجه ٔ پهلوی شمالی را نشان میدهد «تپ و بخصوص «رژ» بدل از «رچ » و بنظر میرسد که بایستی این تسمیه بسیار قدیمی یعنی قبل از دوره ٔ ساسانی و شاید قبل از اشکانی باشد....
تاریخ آن:
این مسأله که آیا تبریز عیناً نام یکی از شهرهای قدیم ماد بود یا نه مشاجره ٔ زیادی برپا کرده است... از تجزیه و تحلیل صیغه ٔ ارمنی که قبلا اشاره شد کمتر محتمل است که تبریز همان کلمه ٔ یونانی باشد که بطلمیوس آن رادر فصل دوم از جزء ششم آورده است... واردان مورخ ارمنی که در قرن چهاردهم میلادی میزیسته نوشته: بانی تبریز خسرو ارشاکی (اشکانی 217- 233 م.) حکمران ارمنی است و آن را برای گرفتن انتقام از اردشیر (224- 241 م.) نخستین پادشاه ساسانی قاتل اردوان (ارتباخوس) آخرین پادشاه پارتی بنا کرده است این داستان در هیچ مأخذ باستانی دیده نشده است و شاید علت پیدایش آن اشتقاق عامیانه ای باشد که قبلا ذکر گردید و در کتاب «فاوست بیزانس » ترجمه ٔ لوئر... فقط این آمده که هنگام فرمانروایی ارشک دوم حکمران ارمنستان (351- 367 م.) «واساک » سردار ارمنی به شاپور دوم ساسانی (309- 379 م.) که در «تورژ» اردو زده بود حمله کرد و «بویکان » سردار ایرانی را بکشت و قصر شاهی را آتش زد و تیری بسوی مجسمه ٔ شاه که در آنجا وجود داشت انداخت و سپس «موشق » پسر «واساک » سپاه ایران را در تبریز شکست داد.
باید توجه داشت که اسم «تبرمئیس » نیز با اسم «تورژ» مشتبه نشود چه تبرمئیس شهری بود در مشرق گنزکا (جنزکه) و هراکلیوس امپراتور روم در 623 م. پس از ویران ساختن گنزگا، شهر تبرمئیس و آتشکده ٔ آن را طعمه ٔ حریق ساخت...
حکومت عرب:
اهتمام عرب هنگام فتح آذربایجان بسال 22 هَ. ق. / 642 م. متوجه سمت اردبیل بود و در بین شهرهایی که مرزبان ایران بگردآوری سپاه میپرداخت نامی از تبریز برده نشده است. (البلاذری ص 326) و لابد پس از ویرانیهایی که بنا بنوشته ٔ «فاوست » در آن رخ داده، در آن موقع قریه ای بیش نبوده است. اما روایت بعدی که در کتاب نزههالقلوب 370 هَ. ق. / 1340 م. آمده و بنای تبریز را بسال 175 هَ. ق. / 791 م. به زبیده زن خلیفه هارون الرشید نسبت داده شاید از اینجا ناشی شده است که پس از مصادره ٔ املاک امویان ورثان از اعمال آذربایجان در کنار ارس به زبیده رسید.
در کتاب بلاذری ص 331 و ابن الفقیه ص 258 و یاقوت ج 1 ص 822 آمده که تجدید بنای تبریز و آباد ساختن آن از کارهای خانواده ٔ «رواد ازدی » مخصوصاً پسران او الوجنا ودیگران بود که بارویی بدور شهر کشیدند. طبری در ج 3ص 1171 و ابن الاثیر در ج 6 ص 315 هنگام بحث از شورش بابک (201- 220 هَ. ق.) یادآور میشوند، در بین غالبین شخصی بود بنام محمدبن بعیث که دو قلعه در تصرف داشت یکی شاهی که از الوجنا گرفته بود و دیگری تبریز (بدون شرح)....
تبریز در 232 هَ. ق. 840/ م. یعنی سال تألیف کتاب ابن خرداذبه، تابع محمدبن الرواد بود. (ابن خرداذبه ص 119). در 244 هَ. ق. این شهر بواسطه ٔ زمین لرزه ویران شد، اما در زمان حکومت متوکل 232- 247 هَ. ق. دوباره آباد گردید.
بر طبق نوشته ٔ اصطخری، تبریز چند بار دست بدست شده (حوالی سال 340 هَ. ق. ص 181 از کتاب وی). تبریز و جبروان (دهخوارگان ؟) و اشنو بنام سرزمین بنی ردینی که در آنجا حکومت داشتند خوانده میشد، اما در روزگار ابن حوقل (حوالی سال 367 هَ. ق.) نام و نشانی از بنی ردینی نبود. رجوع به کتاب ابن حوقل ص 289 شود. و گویا امرای این ناحیه در اداره ٔ امور عملاً استقلال داشتند، چه در تاریخ بنی ساج که از سال 276 تا 317 هَ. ق. فرمانروای آذربایجان بودند هیچگونه اشارتی به دخالتشان در امور تبریز نشده است.... اینک پاره ای حوادث...: در 420 هَ. ق.وهسودان بن مهلان (مملان ؟) عده ٔ زیادی از رؤسای غز رادر شهر تبریز بقتل رسانید. (ابن الاثیر ج 9 ص 271). درسال 434 هَ. ق. تبریز در نتیجه ٔ زلزله ویران شد.... در 438 ناصرخسرو امیری را در تبریز نام میبرد که به اسم سیف الدوله و شرف المله ابومنصور وهسودان بن محمد (مملان ؟) مولی امیرالمؤمنین خوانده میشد. در سال 446 هَ. ق. امیر منصور وهسودان بن محمد روادی نسبت به طغرل اظهار اطاعت کرد....
تبریز در نخستین قرنهای هجری:
در حالیکه ابن خرداذبه ص 119 و بلاذری ص 331 و طبری ج 3 ص 117 وابن فقیه ص 285 و اصطخری ص 181 تبریز را یکی از شهرهای کوچک آذربایجان یاد میکنند، مقدسی زبان بمدح آن میگشاید و معاصر وی ابن حوقل در حدود 367 هَ. ق. تبریز را از لحاظ آبادی برتر از اغلب شهرهای کوچک آذربایجان میشمارد و مینویسد: «تجارت آن رواج دارد و نوعی پارچه ٔ معروف به ارمنی در آنجا بافته میشود» ابن مسکویه متوفی در 421 هَ. ق. میگوید: «تبریز شهر مهمی است. باروی محکمی دارد، باغهای پردرخت آن را احاطه کرده است، مردم آن شجاع، پرخاشجوی و توانگرند. و ناصرخسرو در 438 هَ. ق. مساحت تبریز را 1400 * 1400 گام نوشته که بنظر نمیرسد متجاوز از یک کیلومتر مربع باشد.
عصر سلجوقی: در زمان سلاجقه ٔ بزرگ از تبریز کم یاد شده است. طغرل جشن ازدواج خود را با دختر خلیفه در نزدیکی این شهر برپا ساخت. (راحهالصدور ص 111). در 494 هَ. ق. سلطان برکیارق در جنگ با برادرش محمد به قسمت کوهستانی جنوب تبریز عقب نشینی کرد اما موقعی که دو برادر با هم آشتی کردند تبریز نصیب محمد شد و در 498 هَ. ق. سعدالملک را به وزارت برگزید. در 505 هَ. ق. نام امیر سوقمان القطبی حاکم تبریز برده شده. او مؤسس سلسله ٔ شاهان ارمن است که از سال 493 تا 602 هَ. ق. در اخلاط فرمان رانده اند. آذربایجان در زمان سلاجقه ٔ عراق که همدان را پایتخت قرار داده بودند اهمیت شایانی داشت. در 514 هَ. ق. سلطان محمود برای رفع وحشتی که از تاخت و تاز گرجیها در دل مردم تبریز افتاده بود، مدتی در آن شهر توقف کرد. در این هنگام اتابکی آذربایجان با شخصی به نام کون طوغدی بود. پس از درگذشت وی (515 هَ. ق.) آق سنقراحمد یلی امیر مراغه برای گرفتن تبریز از دست طغرل (برادر سلطان) کوشش بسیار نمود ولی در این کار توفیق نیافت و فرمانده ٔ سپاه موصل به امر سلطان محمود به ولایت آذربایجان منصوب گردید. اما وی نیز بسال 516 هَ. ق. بدروازه ٔ تبریز کشته شد. بعد از وفات محمود 525 هَ. ق. مسعود برادر وی به تبریز آمد. داود پسر سلطان محمود او را محاصره کرد. وی ناچار شهر را ترک گفت و بالاخره داود تبریز را مقر حکومت خود ساخت، و از این شهر بر اقطاع و تیول بزرگی که آذربایجان و اران و ارمنستان را تشکیل میداد حکومت راند (526- 533 هَ. ق.)... از زمان اتابکی قزل ارسلان (582- 587) تبریز برای همیشه پایتخت آذربایجان گردید....
مغول ها: در سال 617 هَ. ق.مغولها به باروی تبریز حمله بردند و با دریافت غرامت بازگشتند. سال بعد باز مغولها هجوم آوردند. اتابک فرار کرد ولی شمس الدین طغرایی پایداری کرد و مغولها پس از دریافت مبلغی دیگر تبریز را ترک کردند. در سال 621 هَ. ق. طایفه ٔ دیگری از مغولها به تبریز آمدندو از اتابک خواستند خوارزمیانی که در تبریز مانده اند تسلیم آنان کنند و چنین شد. در 27 رجب 622 خوارزمشاه از مراغه وارد تبریز شد. اتابک فرار کرد و مردم مقدم خوارزم شاه را گرامی داشتند، جلال الدین شش سال در تبریز فرمان راند.
در سال 627 هَ. ق. رئیس ایل ترکمن گوشیالوا و حاکم رویین دژ بحوالی تبریز دست اندازی کردند. در 628 هَ. ق. جلال الدین آذربایجان را ترک کرد ومغولها بر تمام آذربایجان و بر تبریز که مرکز و مورد توجه بود دست یافتند.
ایلخانان مغول: هنگام فرمانروایی اباقا (663- 680 هَ. ق.) تبریز پایتخت رسمی شد و تازمان الجایتو مرکز جانشینان وی بود. در 688 زمان فرمانروایی ارغون وزیر یهودی وی سعدالدوله، پسرعم ابومنصور را بحکومت تبریز گماشت. در زمان گیخاتو درآمد تبریز هشتاد تومان (در حدود ده هزار مثقال زر مسکوک) تخمین شده است.
در زمان غازانخان تبریز بحد اعلای رونق و شکوه رسید. این پادشاه در 694 به تبریز وارد شده و درقصری که ارغون در قریه ٔ شام (واقع در مغرب شهر و ساحل چپ آجی چای) بنا کرده بود اقامت گزید... و سپس اوامر مؤکدی برای تخریب بتخانه ها و کلیساها و معابد یهود و قربانگاههای مقدس صادر کرد. اما در سال بعد مردم به هثوم پادشاه ارمنستان ملتجی شدند و بخواهش وی این امر ملغی شد.
در سال 699 هَ.ق. غازانخان پس از بازگشت از حمله ٔ سوریه تصمیم گرفت که شام سابق الذکر را برای خود آرامگاه ابدی اختیارکند، لذا عمارت محکمی بنیاد نهاد که از گنبد سلطان سنجر سلجوقی به مرو که در آن هنگام بلندترین عمارت اسلامی بشمار میرفت مرتفعتر بود. در این بنای بزرگ علاوه بر یک ضریح گنبددار، یک مسجد، دو مدرسه (یکی برای شافعیه و یکی برای حنفیه)، یک دارالسیاده (ضیافتخانه ٔ سادات)، یک بیمارستان، یک رصدخانه (مثل رصدخانه ٔ مراغه)، یک کتابخانه، یک دیوانخانه، یک ساختمان برای اعضای اداری این دستگاه، یک آب انبار و چند گرمابه وجود داشت. موقوفات آن بر یکصد تومان طلا بالغ میشد، ودر هر یک از دروازه های جدید شهر کاروانسرا و بازار و گرمابه ای برای مسافرین بنا کرد و از اقصی نقاط کشور درختان میوه به تبریز آورد و به آبادی و زیبایی شهر افزود. در آن هنگام طول باروی تبریز بالغ بر ششهزار گام بود. غازان باروی جدیدی به دور شهر کشید که طولش در حدود 25000 گام (چهارفرسخ و نیم) بود و تمام باغها و محله های کوه ولیان و سنجران جزو شهر بحساب می آمد و در نزد باروی مزبور دامنه ٔ تپه های کوه ولیان (که اکنون کوه سرخاب یا عینلی زینلی خوانده میشود) یک سلسله عمارات زیبا بوسیله ٔ وزیر شهیر رشیدالدین برپا شد که بعدها به ربع رشیدی معروف گردید. (نزههالقلوب ص 76). نامه ای در دست است که رشیدالدین ضمن آن از پسرش خواسته که چهل تن پسر و چهل تن دختر رومی برای تکثیر جمعیت و اسکان در یکی از قراء کوی جدید بفرستند. (رجوع بتاریخ ادبیات براون ج 3 ص 83 شود). و از دلائلی که تأیید میکند تبریز پایتخت و مرکز شاهنشاهی پهناوری از رود جیحون تا مصر بود بکار رفتن سکه های طلا و نقره و کیل و گز برابر واحد تبریز در آن نواحی است. در سال 705 هَ. ق. جانشین غازانخان، اولجایتو پایتخت را از تبریز به سلطانیه منتقل ساخت... از آنچه درخور ذکر میباشد مسجد بزرگی است که وزیر تاج الدین علیشاه در 711 هَ. ق. (در خارج کوی مهادمهین) به بنای آن پرداخت. در 717 هَ. ق. زمان ابوسعید، رشیدالدین وزیر مستعفی به تبریز رفت اما سال بعد برای روبرو شدن با قضاء محتوم آنجا را ترک گفت، املاک او مصادره وربع رشیدی تاراج گردید. سپس فرزند وی غیاث الدین بنابخواهش ابوسعید به قدرت رسید و ربع رشیدی را توسعه داد....
جلائریان و چوپانیان: در زمان جلائریان تبریز مجدداً مرکز حکومت شد و اشرف 744- 756 هَ. ق. یکی از امراء جلایریان نفوذ و قدرت را از تبریزتا فارس بسط داد. از آثار جلایریان مقبره ٔ دمشقیه است و دیگری بنای عظیم دولتخانه که بامر سلطان اویس بنا شده و دارای بیست هزار اطاق بود.
عصر تیمور: نخستین یورش تیمور به ایران بسال 786 هَ. ق. تا سلطانیه بود. در سال 787 هَ. ق. تقتمش عده ای از سپاهیان خود را به آذربایجان فرستاد. این عده به تبریز حمله کردند و پس از استیلا دست بغارت زدند و کمال خجندی یکی از مشایخ بزرگ ایران را مقتول ساختند. در سال 788 سلطان احمد جلایری که تازه وارد تبریز شده بود بوسیله ٔ تیمور طرد شد و تیمور در شام غازان اردو زد و غرامتی بنام (مال امان) از مردم تبریز گرفت. در 795 هَ. ق. تیول هلاکو که شامل آذربایجان، ری، گیلان، شیروان، دربند و سرزمین های آسیای صغیر بود به میرانشاه بخشیده شد و تبریز پایتخت این اراضی گردید و سه سال بعد میرانشاه دیوانه شد و دست بقتل وویران ساختن بناها زد و در 802 هَ. ق. به امر تیمور، میرزا عمر پسر میرانشاه به امارت رسید. پس از تیمور بین عمر و برادرش ابوبکر نزاع افتاد. در سال 809 مجدداً تبریز بدست سلطان احمد جلایری افتاد و مردم شادی بسیار نمودند. در ربیعالاول همان سال ابوبکر به تبریز حمله کرد ولی بر اثر شیوع بیماری طاعون جرأت نکرد وارد شهر شود.
قره قویونلوها: در 809 هَ. ق. قره یوسف یکی از ترکمانان قره قویونلو در کنار رود ارس بر ابوبکر چیره شد. ابوبکر هنگام عقب نشینی شهر تبریز را دستخوش تاراج قرار داد...
در سال 823 قره یوسف درگذشت. میرزا بایسنقر موفق شد تبریز را مسخر سازد. شاهرخ پس از اینکه پسران قره یوسف را در زمستان شکست داد، در 832 اسکندر پسر قره یوسف را که بسلطانیه دست یافته بود منهزم ساخت، و در 834 آذربایجان را به ابوسعید پسر قره یوسف که اظهار اطاعت کرده بودبخشید. سال بعد ابوسعید به دست برادرش اسکندر مقتول شد و شاهرخ بار دیگر به تبریز آمد، اسکندر عقب نشینی کرد و برادرش جهانشاه بشاهرخ پیوست و اظهار اطاعت ومودت کرد و در زمستان سال 839 حکومت آذربایجان را به جهانشاه سپرد. بنای مهمی که جهانشاه در تبریز برپاساخت، مسجد کبود (گوگ مسجد) است (اگرچه برزین بنای این مسجد را از بیگم خاتون زن جهانشاه میداند).
آق قویونلوها: در 872 هَ. ق. جهانشاه بدست اوزن حسن کشته شد، با آنکه حسنعلی درویش پسر اسکندر و پس از او حسنعلی پسر دیوانه ٔ جهانشاه به تخت تبریز نشستند و موردحمایت ابوسعید تیموری واقع شدند، اوزن حسن در 873 تبریز را متصرف شد و پایتخت خود قرار داد. حسن در 882هَ. ق. درگذشت و در مدرسه ٔ نصریه که خود ساخته بودمدفون گشت. و پسر وی یعقوب هم پس از دوازده سال سلطنت نسبهً آرام وفات یافت و در همان مدرسه دفن شد. یعقوب در 888 در باغ صاحب آباد قصر هشت بهشت را بنا کرد. گویند در سقف ایوان این قصر تصویر جنگهای مهم ایران و تصاویر سفرا و غیره نقاشی شده بود. در حرمسرای این کاخ هزار زن سکونت داشتند و در پهلوی کاخ یک میدان بزرگ و یک مسجد و یک بیمارستان که میتوانست هر روزاز هزار بیمار پذیرائی کند بنا شده بود.
صفویه: اسماعیل اول در 906 هَ. ق. میرزاالوند آق قویونلو را شکست داد و به تبریز دست یافت. بیشتر مردم تبریز را که مذهب تسنن داشتند مجبور بقبول مذهب شیعه کرد و مخالفین را بسختی سرکوب ساخت و بسبب کینه ای که از آق قویونلوها داشت قبر گذشتگان آنان را شکافت و اجساد آنان را آتش زد و ویرانی هایی در آن شهر بوجود آورد. در 920 هَ. ق. بر اثر جنگ چالدیران قشون عثمانی وارد تبریز شدند و پس از تصرف خزاین شاهان و کوچاندن هزار نفر صنعتگر به قسطنطنیه عقب نشینی کردند و همین امر موجب شد که پایتخت شاه طهماسب به نقطه ٔ دورتری یعنی قزوین منتقل شد. در 941 هَ. ق. سپاهیان عثمانی وارد تبریز شدند و مدتی بر آن دیار فرمانروایی کردند تا عاقبت بر اثر سرما مجبور به عقب نشینی شدند. سپاهیان ایران فرصت را غنیمت شمرده بر آنان تاختند و تا شهروان پیش رفتند. در 955 سلطان سلیمان مجدداً به تبریز حمله کرد و پس از پنج روز توقف بر اثر از بین رفتن آزوقه بدست سربازان ایران مجبور به عقب نشینی شد. در 962 هَ. ق. قرارداد صلح بین ایران و ترک منعقد شد، و سی سال دوام یافت. در 993 هَ. ق. بار دیگر سپاه ترک به تبریز حمله ور شدند و با دادن سه هزار تن تلفات به تبریز دست یافتند و شهر را سه روز غارت کردند. با آن که لشکریان ایران به فرماندهی حمزه میرزای ولیعهد لشکر ترک را آسوده نمیگذاشتند وشهر دست به دست میگشت در 998 بنا به قرارداد شوم شهرهای مغرب ایران و ماوراء قفقاز به دست ترکها افتاد و عملاً بر تبریز دست یافتند. ولی هفت سال بعد شاه عباس بطور ناگهانی اصفهان را ترک گفت و پس از دوازده روز خود را به تبریز رسانید و لشکر ترک را شکست داد وحاکم شهر را تسلیم کرد و مردم تبریز ترکان شکست خورده را به خاک و خون کشیدند، و به دعوت شاه عباس مردم آثار عثمانی را بکلی از بین بردند. در 1019 بار دیگرجنگی بین ترک و ایران درگرفت و باز به عقب نشینی ترکها منجر گشت، و معاهده ٔ 1022 هَ. ق. منعقد شد، و وضع بحال آنچه در زمان شاه طهماسب و سلطان سلیمان بود بازگشت. در 1027 جنگی درگرفت و ترکها شکست خوردند و معاهده ٔ دیگری معادل معاهده ٔ 1022 منعقد شد.
پس از درگذشت شاه عباس، نزاع بین ایران و ترک شدت یافت. سلطان مراد چهارم در 1045 به ایران حمله آورد و وارد تبریز شد و قشون خود را به تخریب شهر فرمان داد و پس از ویرانی شهرهنگام زمستان عقب نشینی کرد، و ایرانیان بدنبال آنان تا ایروان پیش رفتند، و در 1049 به موجب قراردادی خطوط مرزی ایران که تا کنون باقی مانده تضمین شد. در حمله ٔ سلطان مراد چهارم باروهای شهر تبریز بکلی ویران شد و فقط نشانه هایی از بناهای قدیمی در گوشه و کنار باقی مانده بود و شام غازان هم ازین تخریب برکنار نماند و فقط مسجد اوزن حسن محفوظ مانده بود. می گویند که ترکها حتی از ریشه کن کردن درختان هم دریغ نکردند. در زمان شاه عباس ثانی در حدود 1057 اولیاء چلبی آمار مفصلی از تبریز ذکر نموده و می گوید: در آن شهر 47 مدرسه، 400 مکتب، 200 کاروانسرا و 1070 باب از منازل اعیان، 160 تکیه برای دراویش، 47000 باغ یا گردشگاه عمومی و غیره وجود داشت. تاورنیه در حدود همان عصر می نویسد که: علی رغم خرابیهای سلطان مراد چهارم شهر ازنو آباد شده است. شاردن بیست و چند سال بعد نوشت: تبریز 550000 تن سکنه (البته در این عدد مبالغه شده است) و 15000 خانه و 15000 دکان دارد. در پایان کار صفویه مخصوصاً پس از هجوم افغانها به ایران بار دیگر سپاهیان ترک وارد تبریز شدند و بر اثر معاهده ٔ اشرف افغان با ترک ها، مالکیت قسمت شمال غربی ایران برای ترکها مسلم شد تا آنکه در سال 1142 هَ. ق. ترکها بدست نادر شکست خوردند ولی باز هم از حمله ٔ مجدد و اشغال تبریز دست نکشیدند و چند بار تبریز دست بدست گشت تا آنکه در 1149 قراردادی بین ایران و ترک منعقد شد ووضع بصورت قرارداد 1049 برگشت. ولی پس از درگذشت نادر بین برادرزادگان و جانشینان وی در تبریز نزاع و اختلاف افتاد و جز جنگهای داخلی و برادرکشی کاری از پیش نبردند.
زندیه: در زمان زند اتفاق قابل توجهی در تبریز رخ نداد جز زلزله ٔ سال 1780 م. که خسارت فراوانی بر تبریز وارد ساخت.
قاجاریه: در1205 هَ. ق. آذربایجان بتصرف مؤسس سلسله ٔ قاجاریه درآمد ولی پس از درگذشت وی حکام تبریز گاه گاه علم مخالفت برمی افراشتند از آن جمله جعفرقلی خان از 1213 تا 1214 هَ. ق. خود را پادشاه مستقل خواند و بعد بدست عباس میرزای نایب السلطنه شکست خورد و متواری شد. سپس گرجستان به روسیه پیوست و روابط ایران و روس تیره شد و تبریز مرکز فعالیتهای سیاسی و نظامی ایران قرار گرفت و قورخانه و کارخانه های مهمات سازی ایران در آن جا متمرکز شد ولی با اینهمه شهر تبریز آن آبادی زمان شاردن را نداشت و ساکنین آن را بین 50 تا 60 هزارذکر می کنند. جنگ ایران و روس تا سال 1828 م. دوام یافت و در 1827 تبریز بدست روس افتاد تا در سال 1243 هَ. ق. / 1728 م. عهدنامه ٔ ترکمان چای سرحد ایران و روس را رودخانه ٔ ارس قرار داد. تبریز در زمان عباس میرزا مقر رسمی ولیعهد شد و هیأت های اعزامی روس و انگلیس تا زمان جلوس محمدشاه (1250 هَ. ق.) اغلب اوقات در تبریز بسر می بردند. در 27 شعبان 1286 هَ. ق. باب در مدخل جبه خانه در تبریز اعدام شد. در دوره ٔ قاجاریه تبریز روی بخوشی نهاد و با وجود تلفات وبا و طاعون سال 1830- 1831 م. آمار سال 1842 م ساکنین شهر را نه هزار خانواده و در حدود 120 هزار تن نشان میدهد. در حدود سال 1895 م. عده ٔ نفوس تبریز 150 الی 200 هزار تن تخمین شده که در میان آنان 3 هزار ارمنی وجود داشته است و تجارت آن هم در سال های 1833 و 1836 م.بحد اعلی رسید ولی در سال 1837 بحران شدیدی در بازار تبریز ایجاد شد.
افتتاح راه ترانزیت قفقاز - تبریز موجب رقابت بین آن راه و راه موازی آن (طرابوزان - تبریز) گردید. در 1883 م. دولت روسیه ترانزیت راه قفقاز را قدغن کرد و تجارت روس در شمال ایران رواج یافت و موجب افزایش نقل کالاهای بازرگانی راه تبریز - طرابوزان شد.
قرن بیستم: در 23 ژوئن 1908 م. بر اثر بمباران مجلس بدست محمدعلی شاه مردم تبریز طغیان و قیام کردند. عین الدوله در 1909 شهر را محاصره کرد و بنا بموافقت کابینه های روس و انگلیس برای محافظت کنسولگری ها قشون روس وارد تبریز شد و فدائیان شهر مرتب به روسها حمله ور می شدند تا آنکه یک بریگاد روسها بفرماندهی ژنرال «ورپانوف » وارد تبریز شدو با تشکیل دادگاه نظامی گروهی از آزادیخواهان تبریز منجمله ثقهالاسلام را که از پیشوایان بزرگ مذهب شیخی بود اعدام کردند. در 1912 م. که قشون ترک قسمت هایی از غرب آذربایجان را اشغال کرده بودند فراخوانده شدند ولی قشون روس تا 1914 م. که آغاز جنگ جهانی اول بود در آذربایجان باقی ماند. از سال 1906 شرکت روسی امتیاز ساختن راه شوسه ٔ تبریز - جلفا را که از ایران گرفته بود براه آهن تبدیل ساخت و در سال 1916 این راه آهن پایان یافت و برای بهره برداری افتتاح شد.
این راه آهن 130 کیلومتر طول داشت با یک خط فرعی از صوفیان تا کنار دریاچه ٔ ارومیه بطول 40کیلومتر. در انقلاب روسیه بسال 1917 م. سربازان روسی مقیم ایران گرفتار هرج و مرج شده و در سال 1918 بکلی ایران را ترک گفتند. نمایندگان دولت مرکزی و شخص ولیعهد تا این زمان در تبریز بودند ولی پس از رفتن روسها قدرت بدست انجمن محلی دموکرات که اسماعیل نوبری در رأس آن بود قرار گرفت. ترکها هم پس از عقب نشینی روسها مجدداً حمله کردند و در 1918 م. وارد تبریز شدند و مجدالسلطنه را بحکومت آذربایجان منصوب ساختند تا در سال 1919 با ورود سپهسالار حاکم کل جدید کارها بمجرای طبیعی افتاد. در سال 1921 دولت شوروی از تمام امتیازاتی که در ایران منجمله در آذربایجان داشت صرفنظر کرد و راه آهن تبریز - جلفا بمالکیت ایران درآمد.
آثار تبریز: قدیمترین آثار تبریز متعلق به دوره ٔ مغول است که اغلب آنها بر اثر زلزله های مکرر رو به ویرانی و نابودی نهاد:
1- ساختمانهای باشکوه غازان در قریه ٔ شام بکلی از بین رفته و شاه عباس مصالح ساختمانی آن رابرای بنای قلعه ای بکار برد. اولیاء چلبی و جهان نمااز ویرانه ٔ آن سخن گفته و مادام دیولافوا و زاره، تلی را که عبارت از بقایای شام غازان بوده دیده اند. بدرالدین العینی متوفی بسال 835 هَ. ق. در کتاب عقدالجمان این بنای عجیب را وصف کرده است. اکنون این ساختمان بزرگ فروریخته را که در وسط شهر واقع شده ارک علیشاه گویند شاید میان مسجد از بین رفته و ارگ مجاور آن اشتباهی شده است... عباس میرزا این ارک را مبدل به قورخانه کرد و هنوز بزرگترین و بلندترین ساختمان تبریز است. در حدود 1925 م. در پای ارک یک باغ ملی احداث شد و اکنون از آثار گذشته چیزی نمایان نیست.
2- مسجد جهانشاه (گوگ مسجد) را که تاورنیه و شاردن و مادام دیولافوا و غیره دیده اند. این مسجد در حال ویرانی است شایدعلت اهمال مردم در نگهداری آن، تهمت زندقه ای باشد که آق قویونلوها به بانی آن زده اند. (نقل به اختصار ازمقاله ٔ پروفسور مینورسکی در دایره المعارف اسلامی ج 4 صص 612- 623 و ترجمه ٔ عبدالعلی کارنگ در تاریخ تبریز). تبریز در دوره ٔ طغیان فرقه ٔ دموکرات آذربایجان مرکز حکومت دست نشانده ٔ پیشه وری گردید و این شورش و نهب و غارت بیش از یکسال طول کشید. (آذر 1324- 1325 هَ. ش.).
تا آنکه در آذرماه 1325 ارتش مأمور سرکوبی یاغیان و نجات آذربایجان شد نخست زنجان و سپس دیگر شهرهای آذربایجان از عناصر بیگانه پاک گردید و دولت دست نشانده متلاشی شد و گروهی مقتول و عده ای هم دستگیر شدند. رجوع به کتاب «مرگ بود و بازگشت هم بود» تألیف نجفقلی پسیان شود.
در مورد زلزله ٔ تبریز که در طی مقاله ٔپروفسور مینورسکی بدان اشارت شده است بی مناسبت نیست که ابیاتی چند از قصیده ٔ قطران که از شعرای نیمه ٔ اول قرن پنجم هجری است ذکر شود. قطران در آن قصیده که بدین مطلع آغاز می شود:
بود محال مرا داشتن امید محال
بعالمی که نباشد همیشه بر یک حال.
یکی از زلزله های تبریز را چنین توصیف می کند:
خدا بمردم تبریز برفکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد ازناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید بدیگری که مموی
یکی نبود که گوید بدیگری که منال
همی بدیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنه ٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال...
(دیوان قطران چ نخجوانی ص 208).
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس.
خاقانی.
بنام ایزد زهی اقبال تبریز
که بر اران و بر ارمن بیفزود.
خاقانی.
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضهالسلام.
خاقانی.
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است.
خاقانی.
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود.
(بوستان).
در بهار سرخرویی همچو جنّت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطه ٔ تبریز را.
صائب.
رجوع به حاشیه ٔ برهان چ معین و جغرافیای ایران تألیف بارتولد ترجمه ٔ حمزه سردادور صص 270- 275 و مراصدالاطلاع و اخبار دولت سلجوقی و شدالازار و تاریخ ادبیات برون و لباب الالباب و تاریخ عصر حافظ و آتشکده ٔ آذر و جغرافی غرب ایران و تاریخ مغول اقبال و تاریخ صنایع ایران و مرآت البلدان ج 1 ص 327، 346، 348، 386، 404، 416، 417، و ج 4 ص 99 و قاموس الاعلام ترکی و حدود العالم و معجم البلدان و راهنمای تاریخی آذربایجان و ایران در زمان ساسانیان ص 239 و یشتها چ بمبئی ص 250، 328 و مزدیسنا صص 202- 238 و کرد رشید یاسمی و عیون الانباء و ایران باستان ج 3 ص 2374 و تاریخ الحکماء قفطی صص 7- 254 و التفهیم بیرونی و روضات ص 91 و تذکرهالملوک چ 2 ص 58 و 72 و تاریخ سیستان ص 405 و سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 7، 8 و ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 13 و تاریخ شاهی و احوال و اشعار رودکی و مجالس النفائس و فیه مافیه و حبیب السیر چ خیام و غزالی نامه ص 250، 275، 297 و سبک شناسی بهار ج 3 و مجمل التواریخ گلستانه و تاریخ غازان و تاریخ گزیده و جامعالتواریخ رشیدی وتاریخ جهانگشای ج 1 و 2 و نزههالقلوب و شهریاران گمنام و جغرافیای سیاسی کیهان و طبقات سلاطین اسلام ترجمه ٔ اقبال و سفرنامه ٔ ابن بطوطه شود.

تبریز. [ت َ] (ع مص) پیدا و آشکار کردن چیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیرون آوردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (زوزنی). ظاهر و آشکار کردن. (فرهنگ نظام). پیدا و گشاده کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سبقت گرفتن اسب رمه را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || رهانیدن اسب سوار خودرا. (قطر المحیط). یکسو بردن سوار خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از اقران خویشتن درگذشتن بفضل. (زوزنی) (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (از اقرب الموارد). افزون شدن بر اقران بفضل و شجاعت. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


کوهی

کوهی. (ص نسبی) منسوب به کوه. (ناظم الاطباء). منسوب به کوه. جبلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مقابل دشتی: بادام کوهی. بزکوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برادرکه بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.
فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله ٔ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. (برهان) (آنندراج). مردم کوهستانی. (ناظم الاطباء). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. (فرهنگ فارسی معین): کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. (حدود العالم). و هم در این سال اسفهسالار محمدبن دشمن زار را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار خال سیده و ایشان کوهی بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 402). || (اِ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرورخوانند. (برهان) (آنندراج). زعرور و کوهیج. (ناظم الاطباء). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی، و آن نام پارچه و جامه ای است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


رشته

رشته. [رِ ت َ / ت ِ] (اِ) ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافته ٔ ابریشمینه مانند رشته ٔ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از «رشتن » (بن ماضی + «َه » بیان حرکت):
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم.
فردوسی.
همی رشته خوانی کمند مرا
ببینی کنون تنگ بند مرا.
فردوسی.
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش [گردن اسب].
فردوسی.
گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده به مار انگارد.
منوچهری.
زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد
کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال.
ناصرخسرو.
به جانم رشته ای لهو و لعب را
توانم دادی از لذت شنیدن.
ناصرخسرو.
سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم
سر این رشته را باید بریدن.
ناصرخسرو.
ترا که رشته ٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء و خط امان از چه می کنی فردا.
خاقانی.
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
به جز سوزنش رشته تابی ندارد.
خاقانی.
یکتا شده ست رشته ٔ شادی به عهد تو
الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است.
ظهیر فاریابی.
کس به این رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت.
نظامی.
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نه رشته پنبه به بود.
نظامی.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نظامی.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سررشته را می توان یافتن.
نظامی.
- امثال:
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر.
سنایی.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتا هست.
انوری.
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه زاندازه برده ام گهرش.
نظامی.
چون رشته گسست می توان بست
لیکن گرهیش در میان هست.
امیرخسرو دهلوی.
من رشته ٔمحبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم.
؟
رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334).
رشته ای در گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست.
؟ (از آنندراج).
رشته باریک شد چو یک تو شد.
سنایی.
نظیر:
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
تُرّ؛ رشته ٔ راز. (منتهی الارب).
- به سر رشته رفتن (شدن)، کنایه از: بموضوع برگشتن:
دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا.
مولوی.
- راست رشته، که رشته ٔ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است:
سگ بدانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود.
نظامی.
- رشته ٔ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن:
از علایق رشته ٔ الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب).
- رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات):
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته بر انگشت بستن است.
صائب (از آنندراج).
شد پنجه ٔ سیمین تو در مهد نگارین
از رشته ٔ جانها که به انگشت تو بستند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود.
- رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن)، ترجمه ٔ ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج):
هیچ کس از سینه ٔ صدچاک من یادی نکرد
گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها.
تنها (از آنندراج).
شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من
این رشته بسته است به بال و پرم هنوز.
اسیر (از آنندراج).
ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
رشته ٔ جان خود ز انگشتش
ز پی یادگار می پیچم.
شاپور (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود.
- رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند:
به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر
به تیغ این رشته را نتوان بریدن.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- رشته ٔ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات).
- رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد:
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم.
نظامی.
- رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی:
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی.
منوچهری.
دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- رشته ٔ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج):
می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون
رشته ٔ تاک است پنداری رگ نظاره ام.
شوکت (از آنندراج).
صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه ٔ تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج).
- رشته ٔ تب (توبُر «تَب بُر»)، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچه ٔ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا):
مرا دلیست گره برگره چو رشته ٔ تب
مجیر بیلقانی (از آنندراج).
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گرهناک.
نظامی.
پیچیده سخن بود چو زنجیر
چون رشته ٔ تب همه گره گیر.
امیرخسرو دهلوی.
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته ٔ تب عقده ٔ تبخال بگشاید.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب بر» شود.
- رشته ٔ تب بر، رشته ٔ تب:
از تب چو تار موی مرا رشته ٔ حیات
وآن موی همچو رشته ٔ تب بر به صد گره.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب » شود.
- رشته ٔ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید:
عقل پیچد چو رشته ٔجادو
در پری خانه ٔ طویله ٔ او.
ظهوری (از آنندراج).
- رشته ٔ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف):
رشته ٔ جان دشمنان مهره ٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه.
خاقانی.
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
خاقانی.
رشته ٔ جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی.
خاقانی.
ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی.
چون تشنه شوم به رشته ٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم.
خاقانی.
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گره ناک.
نظامی.
- رشته ٔ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج).
- || گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء).
- رشته ٔ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن)، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن:
رشته ٔ جانم ز غم یکتار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
خاقانی.
شد رشته ٔ جان من یکتار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم.
خاقانی.
رشته ٔ جان تا دتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- رشته ٔ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن:
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشته ٔ پندار نگسستی هنوز.
خاقانی.
- رشته ٔ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رسته ٔ خاک در ذیل ماده ٔ رسته شود.
- رشته ٔ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان).
- || فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا).
- رشته ٔ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج):
بردل آسوده نخواهی گره
تا بتوان رشته درازش بده.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رشته که دادند بر ایشان دراز
رشته گرههای دگر کرده باز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو
رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته دراز کردن » شود.
- رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن:
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته دراز دادن » شود.
- رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج).
- رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر).
- || عاشق. شیفته. مجذوب.
- رشته ٔ درویشان (درویش)،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین).
- رشته ٔ راز، رشته ٔ بنا. رجوع به ترکیب رشته ٔ بنا شود.
- رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار:
از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار
از خاک توده توده دمد گنج شایگان
زآن رشته رشته، رشته ٔ لؤلوست بی بها
زان توده توده، توده ٔ یاقوت رایگان.
رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا).
- رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج):
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشته ها ساز کرد.
نظامی (شرفنامه ص 72).
- || برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج).
- رشته ٔ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج):
کسی از رشته ٔ سردرگم ما آگهی دارد
که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند.
صائب (از آنندراج).
رشته ٔ هر عقده ٔ کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام.
میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج).
- رشته ٔ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج):
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته ٔ شمع است گویی رشته ٔ نظاره ام.
صائب (از آنندراج).
لذت سوختن ز شمع مجوی
رشته دیگر رگ جگر دگر است.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- رشته ٔ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج):
یکی در ابر بهاری نگر که رشته ٔ صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلو را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
آسمان دست مه از رشته ٔ صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رشته ٔضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج):
می که فریدون نکند با تو نوش
رشته ٔ ضحاک برآرد ز دوش.
نظامی.
- || طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج).
- || کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان).
- رشته ٔ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی:
خواهد گسیخت رشته ٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است.
کلیم (از آنندراج).
- رشته ٔ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده ٔ سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشته ٔ سالگره. (غیاث اللغات):
رشته ٔ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع.
حافظ.
گشت چون رشته ٔ عمرم کوتاه
معنی سال گره فهمیدم.
غنی کشمیری (از آنندراج).
- رشته کش، رشته کشنده.
- || رشته کشیده، دررشته:
آن دوگوهر که رشته کش بودند
از نشاط و سماع خوش بودند.
نظامی.
- رشته ٔ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف).
- رشته ٔ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن.
- رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج):
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند رشته ٔ امّید من گم است.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- رشته ٔ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا:
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشته ٔ یکتایی.
ناصرخسرو.
- سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری:
سررشته ٔ جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد.
حافظ.
و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود.
- سر رشته،سر نخ:
مگو مرغ دولت ز قیدم بجست
هنوزش سر رشته داری بدست.
سعدی.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.
حافظ.
- سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای:
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد.
نظامی.
- سر رشته به کسی دادن، به عهده ٔ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن:
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر به کس این رشته را.
نظامی.
- سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف):
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تحیر خردمندانند
هان تا سر رشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.
خیام.
- سر رشته ربودن (از دست کسی بردن)، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن.
به مجاز، فرار کردن:
کنون باید این مرغ را پای بست
نه وقتی که سررشته بردت ز دست.
سعدی (بوستان).
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
سعدی.
- سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن)، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن:
این رشته قضا نه آنچنان بافت
کاو را سررشته وا توان یافت.
نظامی.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سر رشته را می توان یافتن
سر رشته را آن کسی یافته
که این رشته ها را به هم تافته.
نظامی.
|| نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف):
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر.
عنصری.
ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش
وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
منوچهری.
دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشته ٔ زرین بیاژنی.
منوچهری.
یا همچو زبرجدگون یک رشته ٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته ٔ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته ٔ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613).
دل در غم درزی بچه ٔ حورنژاد
چون رشته به تاب محنتش تن درداد.
فرقدی.
رشته ٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود.
خاقانی.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست درخور با عمل سم الخیاط.
مولوی.
بگفتا دعایی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پای بند.
سعدی.
گسستم سبحه ٔ زهد و ریا و خود میان بستم
به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد.
مستوره ٔ کردستانی.
کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار
نیست غم گرپاره گردد رشته ٔ ارسال او.
قاسم مشهدی.
عِقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشته ٔ از دوک برآمده. نماص، رشته ٔ سوزن. (منتهی الارب).
- رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن:
ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر
کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز.
صائب (از آنندراج).
گو رفوگر رشته در سوزن مکش
کرده چاکی با گریبان احتیاط.
ظهوری (از آنندراج).
- رشته ٔ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح:
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشته ٔ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری.
رشته ٔ تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود.
حافظ.
زاهد چه بلایی تو که این رشته ٔ تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد.
صائب.
- رشته ٔ مریم، مَروی است که رشته ٔ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشته ٔ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج):
فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشته ٔمریم لبان اوست.
خاقانی.
تنم چون رشته ٔ مریم دوتا هست
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
خاقانی.
بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم
بر پرده دران رشته ٔ مریم نفروشم.
خاقانی.
خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم
رشته ٔ مریم ز شرم موی میانش.
صائب (از آنندراج).
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من
رفو این دل شکاف از رشته ٔ مریم نمی گیرد.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ نِگَنْده، ریسمانی که جامه ٔ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
|| تار. رشته ٔ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء):
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی پرده ٔ طنبور و بی رشته ٔ چنگ.
منوچهری.
هر گره از رشته ٔ آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان.
نظامی.
وهم که باریکترین رشته ایست
زین ره باریک خجل گشته ایست.
نظامی.
- رشته ٔ الماس، تار فولاد. (آنندراج):
بخیه ٔ چندی به چاک دل نزد امشب که من
رشته ٔ الماس را در چشم سوزن کرده ام.
علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج).
- رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن:
رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز.
بیدل (از آنندراج).
- رشته ٔ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج):
مناسب ازبرای سبحه نبود رشته ٔ بی جان
بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است
رشته ٔ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام.
صائب (از آنندراج).
|| بند. (یادداشت مؤلف):
چو طاوس کاو رشته بر پا ندید
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید.
سعدی (بوستان).
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود.
خاقانی.
|| سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله. سمط. رشته ٔ گوهر. (یادداشت مؤلف): عِقد؛ رشته ٔ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب): و از سمرقند رشته ٔ قنب خیزد. (حدود العالم).
اگچند خوبست بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
فردوسی.
سخن ز دست برون کرد رشته ٔ لؤلؤ
چو گل ز گوش برآورد حلقه ٔ مرجان.
فرخی.
دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت دربر جمست.
اسدی.
ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر
فروهشته زو رشته های گهر.
اسدی.
در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش.
ناصرخسرو.
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
در آل برهان ابیات من به قیمت عدل
اگر نه بیش کم از رشته ٔ درر نبود.
سوزنی.
لعل تو در خنده شد رشته ٔ پروین گشاد
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست.
انوری (از آنندراج).
بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم.
خاقانی.
بر پای تو تا گشت سر رشته پدید
دست از سر هر طرب دلم بازکشید
ای دانه ٔ در ز زحمت رشته منال
یک در دیدی که زحمت رشته ندید.
رضی نیشابوری.
رشته ٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است.
نظامی.
چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت.
کلیم (از آنندراج).
سمط؛ رشته ٔ مروارید. (دهار). سلک، رشته ٔ مروارید. (برهان).
- به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن:
این درّها به رشته درآوردم
روز چهارم از سیُمین هفته.
ناصرخسرو.
- به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را.
ناصرخسرو.
در رشته کشند باجواهر شبهی.
(اسرارالتوحید).
- به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاَّلی. (یادداشت مؤلف).
- رشته ٔ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود:
از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم
رشته ٔ باران بود شیرازه ٔ جمعیتم.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج):
ریخت بسی رشته ٔ در ثمین
گشت به یک رشته سرشته زمین.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء).
- گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن)، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن:
هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند
محرری که کند مدح شاه را تحریر.
عنصری.
در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر.
امیرمعزی.
سر در محیط عشق فروبرده اند خلق
تا گوهری به رشته ٔ جانی کشیده اند.
قاسم مشهدی.
|| لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). || سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیله ٔ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). || صف و قطار. || طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف):
یکی جامه افکنده بدزرّبفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
به گوهر همه رشته ها بافته
زبر شوشه ٔ زر بر او تافته.
فردوسی.
|| ریشه. || پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء).
- رشته ٔالفت گسستن از کسی (چیزی)، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن:
تا چو سوزن رشته ٔ الفت گسستم از جهان
سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم.
غنی کشمیری.
|| قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات):
ز دخت سپهدار گرسیوزم
بدانسو کشد رشته و پروزم.
فردوسی.
|| شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357):
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب.
(از یادداشت مؤلف).
گویی ترا به رشته ٔ زرین آفتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار.
خاقانی.
به رشته ٔ زر خورشید نوربافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب.
خاقانی.
کشد درازی این رشته تا به روز نشور
اگر تو رشته ٔ خورشیدرا نگه داری.
ثنایی.
|| چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). || نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف):
بر رشته اگر قلم حدیثی
زآن بسته ٔ شکّرین نویسد
عقد گهری شود کز آن عقل
هر درّی را ثمین نویسد.
ثنایی.
|| کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20):
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده دُر از رشته هشته.
سوزنی.
دم عیسی کناد آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته.
سوزنی.
رشته ٔ جان صد گره چو رشته ٔ تب داشت
غم بدل یک گره هزار برافکند.
خاقانی.
یکی راحکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک.
سعدی.
و رجوع به پیوک شود.
- رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن:
مرو بر سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر.
سعدی.
|| یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). || چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین): رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب): تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آرد آن [گندم دیم]سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه).
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم.
عمادی شهریاری.
و رجوع به رشیدیه شود.
- آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء):
از آش رشته است لبالب تغارها
وز سوریان نشسته کنارش قطارها.
حکیم سوری.
- || در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36).
- چوب رشته بُری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف).
- رشته بُر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشته ٔ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف).
- رشته بُری، عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف).
- رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف).
- رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف).
- کارخانه ٔ رشته بُری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کارخانه ٔ ماکارونی. (یادداشت مؤلف).
|| نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20): اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225).
گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی
نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار.
بسحاق اطعمه.
|| پلاوی هم هست. (برهان). || نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات):
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم.
عمادی شهریاری.
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو را از فرشته نشناسی.
اوحدی.
مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 275).
خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت
لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات.
کاتبی.
کوی تو که رشته ای ز جان است
گر نیک رسی به جان رشته.
بسحاق اطعمه.
- رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف).
- رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند:
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد
نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار.
بسحاق اطعمه.
- رشته (رشته ٔ) خطایی (ختایی)، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج):
چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن.
بسحاق اطعمه.
مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیه ٔ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج).
بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است
نتوان شکار کردن با رشته ٔ خطایی.
مخلص کاشی.
- رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج):
شیرین به مذاق اختلاط یاران
چون رشته قطائفم به شام رمضان.
فوقی یزدی.
- رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود.
|| نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). || شعبه: رشته های ششگانه ٔ کشاورزی، شعبه های آن. رشته ٔ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). || اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و...

فرهنگ فارسی هوشیار

تبریز

پیدا و آشکار کردن چیزی، بیرون آوردن، و نام شهری است درآذربایجان

معادل ابجد

رشته کوهی در تبریز

1769

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری